ره گُم کرده آهِ من

ساخت وبلاگ
چند شب است که خواب‌های ترسناک و روزمره می‌بینم و در خاطرم می‌مانند. همه‌ی چیزهای وحشت‌انگیزی که در روز از آن‌ها می‌گریزم و تابِ نشستن با -حتی- فکرشان را ندارم، توی خواب گردنم را می‌چسبند و روی سرم می‌کوبند. عفونتِ سمجی که به آن دچارم گاه گاه بدنم را دچار رعشه‌ی بی‌وقفه می‌کند و حوصله‌ی دست به یقه شدن با اضطراب را ندارم. خلافِ همیشه از تنها ماندن در اتاقم طوری فرار می‌کنم که انگار تنهاییم با افکارم بتواند خونم را بمکد. در آستانه‌ی بیست و پنج ساله‌گی احساس می‌کنم بالأخره یک کمی بزرگ شده‌ام. هرچند که از زمانی که کلمات مادرم را بلد نبودم، تقلا کردم تا پذیرفته شوم "همان طوری که هستم"، نه تنها در درک آن طوری که هستم درماندم، بلکه مانده‌ام با گذشته‌ای حجیم و آدم‌های گناهی و طفلکی که از زیر بار سنگین تبعات پذیرشِ طوری که هستند، مدام گریخته‌ام. خنده‌ام می‌گیرد که من از پذیرش نسبت هندسی اجزای صورتم، از فرط عجز دل بریده‌ام دیگر. شاید آن صفتی که دیگری بیش از هرچیز در من بشناسد، "فرار" باشد. عادت کرده بودم به درد، معتادگون. لذت را در درد، بی‌نهایت بار به اوج رساندم. انگاری که بدنم همیشه در خاطر داشته باشد دردی را که کشیدم وقتی آخرین نفر از شکم مادرم بیرون آمدم و گلوی کوچکم غذا را نمی‌توانست پایین بدهد. حالا اما ترسم از ناتوانی در ادراک درد است. اگر دیگری ناظر و واقف بر دردمندی ام نباشد از دست می‌روم. درد را نباخته‌ام، آن ناظرِ همیشه حی را گم کرده‌ام. عوضِ افکارم، مخدرِ عشق خونم را مکید و رگ‌هام را به فساد کشانید. اولین بار شاید، بی‌دلیل شانس روش را نشانم داد و حقوقِ ماهِ گذشته‌ام در حالی شگفت‌انگیز زیاد است که بی‌تناسبیش با تسک‌های تحویل داده‌ام مضحک است. هرگز این ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1402 ساعت: 18:55